بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 144264
کل یادداشتها ها : 107
سلام
می خوام بنویسم ولی این به ذهنم رسید که اولش بگم :
سلامی خوش ، به دوستان عزیزم
به همراهان خوب و نازنینم
اگر عمری برای زیستنم بود
نمیخوانم به جز نامت ،
که “عشق” است آرزویم
نمیدانم چرا رفتی ...
نمیدانم چرا !!! شاید خطا کردم
و تو ... بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟! تا کی؟! برای چه؟!
ولی رفتی ...
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت ،
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتن تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
میدانم تو نام مرا از یاد خواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام ... برگرد!
ببین که سرنوشت من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفاییها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
...
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا !!!
شاید به رسم عادت" پروانگی مان "
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.